درددل یک خلبان با شهید دورانپایگاه خبری تحلیلی شمالغرب
rss صفحهاصلی بینالملل ایران اجتماعی اقتصادی سیاسی ورزشی فرهنگوهنر معرفیاستان شهرستانها ثبتخبر دربارهما تماسباما پیوندها آرشیو

ساعتوتاریخانتشارخبر:6:3 بعد از ظهر--1 / 3 / 1393

بچگی ام از جلوی چشمم رد می شد که همه اش کوچ بود و سفر. همه ی تصویرهاش هم از بالا شروع می شد. انگار از هواپیما دارم پائین را نگاه می کنم. مثل وقت هایی که با هواپیما از روی کوه های بختیاری نزدیک اصفهان رد می شدیم و بیش تر حواسم به پائین بود و ییلاق مان را نگاه می کردم.
بعضی صبح ها در را که باز می کردند، نمی رفتم بیرون. آسایشگاه می ماندم و از پنجره بچه ها را نگاه می کردم که آن پائین مثل مورچه توی هم می لولیدند. می دانستم آن هایی که بازی نمی کنند، یا دارند درباره ی آخر جنگ حرف می زنند یا با خودشان فکر می کنند کی از این خراب شده خلاص می شوند.

بعد آسمان را نگاه می کردم و یاد پرواز می افتادم، یاد خاطره هایش و دلم تنگ می شد برای پریدن، برای رها شدن توی دل آسمان. چه روزهایی بود؛ چه قدر دور و دست نیافتنی. چند سال گذشته بود؟ یادم نمی آمد. زمستان را گم کرده بودم. خاطره هام از دوران زنده می شد و تمام صحنه های پرواز آخر در ذهنم مرور می شد؛ مثل خواب. با خودم می گفتم کاش زودتر از او، هر دومان را ایجکت کرده بودم، لااقل الان تنها نبودم. ابرها می شدند شکل دوران و به م لبخند می زدند. می گفتم «ای کلک، زرنگی کردی و نموندی که این روزها رو تحمل کنی.»

گریه ام می گرفت. اگر برمی گشتم، چی باید به خانواده اش می گفتم؟ چه جوری می گفتم من کوتاهی نکرده ام؟ چه جوری باید به همه حالی می کردم خودش هم دلش نمی خواست اسیر بشود؟ چه جوری باید آن لحظات آخر را که از هر طرف گلوله و موشک می آمد طرف مان، توصیف می کردم؟

بچگی ام از جلوی چشمم رد می شد که همه اش کوچ بود و سفر. همه ی تصویرهاش هم از بالا شروع می شد. انگار از هواپیما دارم پائین را نگاه می کنم. مثل وقت هایی که با هواپیما از روی کوه های بختیاری نزدیک اصفهان رد می شدیم و بیش تر حواسم به پائین بود و ییلاق مان را نگاه می کردم. از آن بالا راه های مال رو را می دیدم، گله ها را، الاغ ها و شتر ها را که باشان می رفتیم این ور و آن ور. یاد روزهایی می افتم که خانه نداشتیم، از بهداشت خبری نبود و زندگی خیلی سخت تر از حالا بود. دلم تنگ می شد برای همان روزها. به خودم می گفتم: «یک وقتی این مسیر رو با خر می رفتی، حالا با هواپیما. می بینی قدرت خدارو؟»

توی خیالم آرام آرام می آمدم پائین. بچه می شدم. می رفتم توی ایل. می رفتم قاطی گله ی گوسفند ها. پدرم داشت جلو جلو می رفت. مادر و خواهرهام نشسته بودند روی شتر. زن ها و دخترها بیش تر وقت ها سوار شتر می شدند. مرد ا و پسرها همیشه راه می رفتند. ما بچه ها هم اگر گاهی سوار می شدیم، زود از تکان هاش خسته می شدین، میآمدیم پائین. برای خودمان توی دشت می دویدیم، شعر می خواندیم، شیطنت می کردیم. بره های خودمان را از گله می گرفتیم، بوس شان می کردیم، نوازش شان می کردیم. توی راه، فرصت پخت و پز نبود، بیش تر غذاهای ساده می خوردیم، مثل سیب زمینی یا شیر شتر که چون ماست نمی شد به ش می گفتیم دوغ شتر. برنج خیلی کم می خوردیم. می گفتند «این عید پلو، آن عید پلو.»

گله ها بیش تر جلوی ایل حرکت می کردند. بین راه اگر می رسیدیم به شان، شاید یک گوسفند می کشتیم. هر چی به ییلاق نزدیک تر می شدیم، سردتر می شد. با هیزم آتش روشن می کردیم، دور می نشستیم چای می خوردیم. پتو و هر چی گیرمان میآمد هم می انداختیم روی خودمان؛ پتو های نمدی. وسیله ی روشنایی، همین چراغ بادی های خیلی کوچک بود. چای را هم توی کتری دم می کردند. از قور ی و استکان و نعلبکی خبری نبود، با کاسه و لیوان و پیاله چای می دادند دستمان. من آن قدر کوچک بودم که می نشستم و یا دراز می کشیدم روی زانوی مادرم. به بازی نور و آتش روی چهره ها نگاه می کردم و دل می دادم به صحبت بزرگترها که بیش تر خاطره هاشان بود از سختی های کوچ یا قصه هایی که بیش تر وقت ها قصه ی جن و پری بود و ما بچه ها خیلی دوست داشتیم و همان جور که حواسم با شتر ها بود که در پانزده متر آن طرف تر نشخوار می کردند و گاهی از خودشان صدا در می آوردند، پلک هام سنگین می شد و خوابم می برد.

هوا

بعد فکر می کردم چی شد که خلبانش شدم؟ باعث و بانیش پسرعمه ام بود. خیلی وقت ها به شوخی به ش گفتم «خدا ازت نگذرد که ما رو در به در آسمون ها کردی». می خندید.

همان سالی که داشتم دیپلم می گرفتم، به پیش نهاد او- از خدا خواسته- آمدم تهران که هم یکی از مغازه هاش را بچرخانم ، هم درس بخونم. می خواستم حقوق بخوانم و قاضی بشوم، اما دیپلم که گرفتم، گفت «گیرم درس خوندی، سربازی هم رفتی. بعدش می خوای چیکار کنی؟ برو خلبانی.» مدتی بود که می خواستند نیروی هوایی را گسترش بدهند و هر هفته آگهی های استخدامش توی روزنامه چاپ می شد. ثبت نام کردم و چهاردهم اسفند سال پنجاه و یک لباس گرفتم. بعدش هم دیدن دوره های آموزش نظامی و زبان و درس های تخصصی پرواز و هواپیما و پانزده شانزده ساعت پرواز آزمایشی و دیدن دوره ی توی آمریکا و....

تا ظهر که بچه ها برگردند بالا، توی همین خاطراتم خودم سیر می کردم، اما خیلی وقت ها یکی شان می آمد دنبالم که «فوتبال بدون تو لنگه، نمی آی پایین؟»

منبع:ندای انقلاب

انتهای پیام/

اخبار استان اردبیل را اینجا بخوانید

دیدگاههای ارسال شده ، پس ازتأیید توسط مدیر مسئول‌ سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
پیامهایی که حاوی تهمت یا افترا باشد تائید نخواهد شد.
انتشار نظر به معنای تأیید از دید مسئول سایت نبوده و مسئولیت نظرات بر عهده نظردهنده است.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب : خبر،اردبیل،شمالغرب ,
چاپاینصفحهنسخهمناسبچاپ
مطالبمرتبط

پایگاهخبریتحلیلیشمالغرب